نا معلوم

ساخت وبلاگ
قبل اینکه پستای دیگه رو بخونم یا نظراتو ببینم، اول میام پستمو میذارم که حواسم پرت نشه! *خونه ام، ولی مرخصی نگرفتم! پیام دادم که نمیام و حالم خوب نیست. حالم خوب نبود. پارسال همین موقع‌ها بود که کرونا گرفتم و یه هفته هم بیمارستان بستری شدم یکی از فانتزیام بیمارستان بستری شدن بود و واقعا اونقدری هم که از بیرون بنظر میومد سخت نبود. بد نیود در کل :) اون روز آخری که تو خونه بودم خیلی روز عجیبی بود. حالم گرفته بود عجیب و غریب. یه بخش از ذهنم فکرمیکرد قراره بمیرم :) چون آسم و اینا هم داشتم. یه بخش بزرگترش درگیر این بود که کسی نگیره ازم... کسی مریض نشه تو خونه. بقیه بگیرن چی؟؟ و خب یه بخش عمده‌ایش هم درگیر خود درد و مرض بود. تو اوج بیحالی نمیتونستم بخوابم. تو خواب همش ذهنم درگیر بودف درگیر چی؛ این: انگار دوتا بدن کاملا مستقل از هم داشتم و رو یکیش اختیاری نداشتم. هی زور میزدم دست و پای بدن دوممو بیارم زیر پتو، دستمو بذارم روی شکمم، پاهامو جمع کنم. نمیشد ولی. پاهام زیر پتو بود ولی همزمان انگار دوتاشون بیرون پتو بودن! هی میخواستم پتو رو بکشم روی خودم ولی باز از اون طرف انگار از پشت سرم از پتو افتاده بودم بیرون. یه وضعیت خیلی خراب و لجنی‌ای بود. قشنگ  شب تا صبح درگیر همچین چیز بیخود مسخره‌ای بودم و زمان کند میگذشت. با اینکه میدونستم درگیر یه توهم چرت و پرت شدم ولی این دونستنه هیچ کمکی بهم نمیکرد که بتونم خودمو کنترل کنم. که خب بالاخره رفتم بیمارستان و فلان و فلان و فلان... گذشت دیروز انقدر سر کار حالم بد شد از سردرد و بدن درد و دلدرد شدید که دیگه زنگ زدم اومدن دنبالم رفتیم دکتر. بعد که برگشتیم خونه رفتم بخوابم و باز دچار یه همچین وضع مسخره‌ای شدم! چند وقتیه روزی چند بار شطرنج ب نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 16:35

خداروشکر خوبم، یه روز مریضی شدید داشتم تقریبا و بعد از یه روز دوباره برگشتم به شرایط عادی! خیلی عجیبه! چی بود اصلا؟ چقدر زود اومد و چقدر زود رفت! واقعا آدمیزاد به هیچی بند نیست... * اعتماد؛ واژه ای که خیلی به مفهومش فکر کردم. مدتها ذهنم درگیرش بوده از قبل. نتیجه ای که توی ذهنم دارم رو میذارم آخرسر مینویسم. سه چهارتا خاطره پشت هم میگم و دریافت هامو ازشون، نهایتا چیزی که تو ذهنم جمعبندی شده. حس میکنم اینجا همونجاییه که مثل یاس که میگه ورس طولانیه، باید بگم پست طولانیه :) واسه اینکه ببینم قبلا چیزی در این باره نوشتم یا نه مجبور شدم یه باکس جستجو تو وبلاگ اضافه کنم. هرچند خیلی چیز خوشگلی نیست واقعا ولی کار منو راه میندازه. اگه میشد نتایجو تو خود وبلاگ نشون بده خیلی شکیلتر بود ولی خب همینم خیلی بد نیست. برای اینکه بفهمم درباره اعتماد نوشتم یا نه «تصادف» رو سرچ کردم! خیلی برام عجیبه ولی مطمئنم یجا دربارش نوشتم. نمیدونم شایدم پیش یه آدم خاص تعریفش کردم که اینجوری تو ذهنمه! شایدم خیلی خاطره رو تو ذهنم مرور کردم! نمیدونم... نمیدونم... خلاصه که کلا فکر درباره ای مسئله برای من از یه تصادف شروع شد! ذهنم خیلی داره میپره! خیلی حرف دارم! خدا به داد برسه-_- کلا راننده بدی نیستم. اولین باری که تنهایی پشت فرمون نشستم، یعنی رو پای بابام نبودم، کلاس سوم دبستان بود. میشه چند سال... نه سال! نمیدونم چرا بابام یه علاقه وافری داشت که رانندگی به بچش یاد بده، منم که بچه اول؛ بابامم که جوون و با حوصله... دورانی بود خلاصه. روی هر پدال یه دبه ماست بود، زیرمم دوتا بالشت و پشتمم دوتا دبه ماست دیگه! از این یک و نیم کیلویی ها! شما وضعیتو ببین فقط :)) الان راننده کامیون بذاری تو این شرایط چپ میکنه خد نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 16:35